روزی پسری نا اهل به پدر معلمش گفت: چرا بعد از اینهمه عمر سرمایه ای برای ما باقی نگذاشته ای؟ پدر در پاسخ گفت: پسرم من کاری برای تو نکرده ام اما عمری به تو نان حلال داده ام, اگر می توانی خودت و تنها خودت به اندازه شکم خودت نان حلال در بیاور و بخور.
پسر بعد از پنجاه سال در جمع دوستان گفت: فکر نمی کنم که توانسته باشم چنین کنم.