سلامت از نگاه ملی

لطفا با شرکت در نظرسنجی های این وبلاگ به شناخت افکار عمومی کمک کنید

سلامت از نگاه ملی

لطفا با شرکت در نظرسنجی های این وبلاگ به شناخت افکار عمومی کمک کنید

داستانهای دکتر قنبر (داستان دوم) آروزهای برباد رفته


سال سوم زندگی را در حالی به پایان می بردم که عایدات ما در آن سال زراعی عالی بود. وقت برداشت سیب زمینی شروع شده بود و به خاطر بنه های خوبی که به هر بوته سیب زمینی بسته بود انتظار داشتیم که اقتصاد خونه ؛تکونی بخوره. صبح زود پدر و برادرم برای رفتن به زمین کشاورزی آماده شده بودن.  با صدای بلند پدرم؛ من هم از خواب بلند شدم و با کلی گریه خواستم که با هاشون همراه باشم و برم سر زمین. آنقدر پا کوبیدم که بالاخره با چند تا قولی که ازم گرفتند راضی شدند که منو با خودشون ببرند. من باید گریه نمی کردم، درخواست بازگشت نداشتم، ننه ننه نمی کردم و . . .


حیدر و صفدر سوار قاطر شدند؛ من و پدرم سوار خر مون شدیم که بهش پسر می گفتیم. نشستن جلوی پالان خر و پریدن از روی جوب آب خیلی برام لذت بخش بود، به خصوص اینکه احساس می کردم از بالای آسمون دارم به زمین نگاه می کنم. همه  حواسم به حرفهای پدرم جلب شده بود که دائم به برادرام می گفت باید خدا رو شاکر باشیم که پدر خدا بیامرزم خیلی تلاش کرد تا اینکه این دو تیکه زمین رو برامون گذاشت. اگر زحمات اون خدابیامرز نبود الآن ما باید سر زمین مردم بیگاری می کشیدیم. اگر الان، ما ،سری توی سرها داریم و می تونیم روی پای خودمون واستیم، به خاطر همین زحماتی هست که پدر بیچاره ام کشید. اینکه، تنور خونه روشن میشه و آردی خمیر می شه اینها رو نباید دست کم بگیریم. خدا رو شکر. مشتی مراد خدا رحمتت کنه،  خدا رحمت کنه پدر جان.  من هم که می ترسیدم نخورم زمین سفت پالون رو چسبیده بودم و از طرفی چشام به گیوه های پدرم می افتاد که سه تا انگشتای بابام ازش بیرون زده بودند که باعث می شد ؛خندم بگیره.

 خلاصه خیلی زود سر زمین رسیدیم و قبل از هرکاری آتیش روشن کردیم و چای درست کردیم و  با نون و پنیر خوردیم.  بابام و داداشام شروع به کار کردند و من هم با یه تیکه چوب زمین رو می کندم و سیب زمینی ها رو در می آوردم و از اینکه داشتم باهاشون کار می کردم ذوق می کردم . نزدیکهای ظهر بود که مادر و آبجی زری رسیدند. وقتی زری رو دیدم خیلی ذوق کردم، یه دونه سیب زمینی رو برداشتم و طرف زری دویدم و بهش گفتم: آجی ببین چه سیب زمینی ای رو درآوردم.

ناهار رو خوردیم و با کمک مادر  و زری کار کندن سیب زمینی ها سرعت بیشتری گرفت. 5 تا کیسه سیب زمینی کندیم و پشت خر  و قاطر سوار کردیم که سهم خرمون دو کیسه و سهم قاطر سه کیسه شد. منو که حسابی خسته شده بودم و نای راه رفتن نداشتم ؛ گذاشتند ببن دوکیسه ای که روی خر بود.  موقع برگشتن بابام گفت: عصر پنجشنبه هست؛ یه سری به قبر آقا بزنیم. همه رفتیم سر قبر آقا، که برای من با اون تاریکی شب خیلی ترسناک بود. خلاصه رسیدیم خونه و با آبگوشتی که مادر بزرگم گذاشته بود حسابی شکمی از عذا در آوردیم. موقع خواب مادرم به آقا گفت ، مشهدی صادق انشاءالله امسال باید از خجالت حیدر در بیائیم، همه سر و همسراش زن دارند ، طفلی بچم پیر پسر شده همه دخترهای روستا دارند واسش حرف در میارن. پدرم سری تکون داد و گفت: قبول، اما دیگه نگو پیرپسر شده. حیدر تازه 19 سالشه، شلوغش نکن. حالا حیدر دو، سه سالی به ما وقت بده تا بتونیم خونهء یه آدم حسابی رو واسش در بزنیم و دختر خوبی رو براش بگیریم. مادرم گفت آخه مشت صادق ، ما که محصولمون خوب شده، ده لنگه سیب زمینی رو بفروشی تکلیف این بچه هم روشن میشه، حالا سخت نگیر خدا بزرگه. پدرم گفت: یه جوری صحبت می کنی که انگار میخوام واسه خودم زن بگیرم، نه باباجان میگم حالا بگذارید، دو سالی رو تحمل کنیم و ریاضت بکشیم. امسال اگر بتونیم ده تا گوسفند بخریم، سال دیگه این ده تا میشه بیست تا، ده تا هم خودمون می خریم و بهشون اضافه می کنیم، میشه سی ته. سال بعدش این سی تا میشه شصت تا، سه سال نشده میشه 120 تا. حالا بخودتون بشینید و  حساب کنید 5 سال دیگه ما به کجا می رسیم. تو این سالها پاینها بودون فایده هم نیستند؛ پشم دارند، شیر دارند، می فروشیمشون و دست و بالمون باز میشه، این بچه رو هم سر و سامون میدیم. خیلی خوب و آبرومندانه هم سر و سامون میدیم. من دلم می خواد وقتی کنار جمال می شینم دیگه یه وری نشینه. بفهمه که صادق هم سری تو سرها داره.

 مادر بزرگم که کنار خونه دراز کشیده بود رو به پدرم کرد و گفت: صادق جان حالا امشب رو بخوابید انشاءالله خدا کریمه. حالا قیمت سیب زمینی هم شرطه، عجله نکنید، معلوم نیست که بازار چقدر این سیب زمینی رو از ما بخره، بزار بچه ها بخوابند تا فردا خدا کریمه.

پدرم گفت: عزیز راست میگه بخوابیم که فردا خیلی کار داریم.

صبح زود دو باره با صدای بلند پدر از جامون بلند شدیم . مادرم رفته بود توی طویله که به خر و قاطر کمی جو و کاه بده. ما هم داشتیم لباسامون رو می پوشیدیم که آماده بشیم واسه رفتن. یه دفعه صدای مادر رو شنیدم که داد می زد مشت صادق بدبخت شدیم، بترکه چشم نامردش، پدرم تندی دوید بیرون خونه و ما هم دنبالش رفتیم بیرون تا ببینیم چی شده. مادر رو دیدیم که روی پله ها نشسته بود و می زد توی سرش؟ پدرم گفت: چی شده مشت فاطمه بگو ببینم چی شده؟

مادر بیچارم که اشک توی چشاش حلقه زده بود با صدای بغض آلودش گفت: قاطر تلف شده.

پدرم مثل آدمهایی که عزیزی رو از دست داده باشه ، سرشو با دو دستش گرفت و نشست روی زمین. حیدر و صفدر و زری گریه می کردند ؛من هم گریه ام گرفته بود. خلاصه رفتیم طرف طویله و قاطر بیچاره رو دیدیم که روی زمین افتاده بود. صفدر و حیدر طناب آوردند و دست و پای قاطر رو بستند و با کمک پدر بردندش انداختنش توی دره نزدیک آبادی. حالا دیگه هیچکس دل ودماغ حرف زدن نداشت ، می ترسیدم از پدرم بخوام که منو با خودش ببره سر زمین. از مادرم خواستم که منو یواشکی سوار خر کنه تا بابام بیاد. پدرم اومد پشت سرم نشست و راهی زمین کشاورزی شدیم. حالا ما که قرار بود تا پنج سال دیگه صاحب همه چیز بشیم و حیدر و زن بدیم و کلی گوسفند داشته بشیم و . . . کمتر از 5 ساعت بعد با از دست دادن قاطر از قبل هم بیچاره تر شدیم. نزدیک قبرستان که رسیدیم برای اینکه کمی از دل پدرم در بیارم با دست قبرستون رو به آقام نشون دادم و بهش گفتم: بابا بریم سر قبر آقا بزرگ؟

پدرم که دل ودماغی نداشت زد پشت دستم و گفت: الاق رو سفت بچسب، داری می افتی، حالا می خوای بشی بدبختی پشت بدبختی؟

آره عزیزم، اگرچه آرزو داشتن بد نیست ولی آرزوهای خیلی بزرگ و بی پایه می تونه خیلی دردسر ساز بشه. می تونه همه رو به اشتباه بندازه. اگر پدرم توی برنامه پنچ سالش فقط قیمت سیب زمینی رو شناور می دید تا اونوقت شب ما رو بی خواب نمی کرد و رویا نمی گفت. اگر پدرم توی محاسباتش قاطر پیر ما رو می دید شاید صبح فردا اینهمه شوکه نمی شد.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:57 ق.ظ

خواندنی بود ولی ذکر این دست مطالب جه سنخیتی با لوگوی انتخابی وبلاگتان دارد؟ بهتر بود اسم لوگویتان را میگذاشتید سرگرمی با نگاه ملی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد