سلامت از نگاه ملی

لطفا با شرکت در نظرسنجی های این وبلاگ به شناخت افکار عمومی کمک کنید

سلامت از نگاه ملی

لطفا با شرکت در نظرسنجی های این وبلاگ به شناخت افکار عمومی کمک کنید

داستانهای دکتر قنبر (پیبشگفتار و قصه بز رم کرده)

بسمه تعالی

پشگفتار

آنچه از پیش روی شما مخاطبان عزیز می گذرد نجواها و درد دل من با پدری مهربان و دلسوز و اندیشمندی گمنام است که اگرچه شیرین سخن می گوید ولی کهولت سن فرصت نوشتن را از وی گرفته است. مردی که همه ایرانیان را فرزندان خود می پندارد و با محبتی پدرانه 86 سال عمر و تجربه خویش را ارزانی مردم خویش میدارد و فرا تر از جناح و حزب و گروه و رسم و آئین تنها به یک نکته می اندیشد و آن سربلندی ایران زمین و اعتلای آئینی که آن را مکتب محمد (ص) می داند مردی که از شاخه های پربارش مسلمان سنی و شیعه و مسیحی و یهودی و زرتشت بهره مند شده اند و هنوز شب را در تب نگرانی فرزندانش به خواب می رود. . .

مردی که از گروه و صنف بی زار است، مردی که دانشگاهی و حوزوی و کاسب و بیکار و . . .را فرزندان عزیزی می پندارد که راه راستشان مایه فخر او و کج رویهایشان مایه اندوهش است. مردی که رود محبت است و در وجودش جز راستی اندیشه دیگری نیست. دکتر قنبر عباسی که در سن 86 سالگی مرا به خانه کوچکش دعوت می کند تا چشمه پر جوش و باصفای سخنانش را ارزانی من بدارد و از من بخواهد راوی درد دل مردی باشم که احساس سر تا پای وجوش را فرا گرفته است و با چشمانی اشکبار از جامعه پزشکی ایران می خواهد که با مردم بیش از این مهربان باشند. شاید این داستان حکایت همه دردهای کشور عزیزمان در حوزه بهداشت و درمان باشد و راهی برای درست زیستن و درست به پایان بردن زمان کوتاه عمر.

داستان اول

من در سرزمینی سرسبز در دامنه های البرز به دنیا آمدم. روستایی کوچک از توابع لاریجان به نام گنجشک سرا ٰ، پدرم مشهدی صادق از کشاورزان روستا بود و من آخرین فرزندی بود که خداوند به حکم تقدیر مرا در دامان وی می نهاد. قبل از من دو برادر و یک خواهر در این خانواده دیده به جهان گشوده بودند. حیدر برار بزرگترم که در هنگام تولد من 16 سال داشت و زری خواهرم که 15 سالش بود و صفدر برادر دیگرم که 13 سالش بود. مادرم فاطمه خانم  دختر کدخدا رحیم  بود که کدخدا از همسر اولش داشت. پدر و مادرم نسبت پسر عمو و دختر عمو داشتند و پدر بزرگ پدری ام سالها مباشر و امین کدخدا بود که بر اثر بیماری سل به رحمت خدا پیوست و بعد از مرگ پدربزرگم پدرم که تنها دو سالش بود در دامان کدخدا رحیم بزرگ شد و با دریافت ارث پدری اش با مادرم ازدواج کرد. در خانواده ما مادربزرگ مهربانم حضور داشت که بعد از فوت همسرش تحت هیچ شرایطی حاضر نشد ازدواج کند و بالای سر پدرم بود.

من در 22 آذز 1304 به دنیا آمدم  و هنوز دستخط ملا محمد را که در حاشیه قرآن تاریخ تولدم را نوشت با خودم دارم. با اینکه عمری را به ترویج تغذیه با شیر مادر پرداختم ولی جالب است که بدانید به دلایلی که الان نمی دانم چه بوده مادرم بیش از دو ماه نتوانست به من شیر بدهد و من و گوساله کوچک خانه همشیر شدیم که سبب شد همه به شوخی به من بگویند تو برادر شیری نانا، گوساله خونه هستی؟؟ (می خندد) در آن موقع به دلیل سرمای سختی که در روستای ما بود گوساله را تا یکماه در داخل خانه نگه می داشتند. خانه ای با سقف شیروانی و دیوارهای لارده ای ( دیوارهایی با مغز چوب که با کاهگل پوشیده می شد).  هر شب شیر گاو خانه توسط مادرم دوشیده می شد و با زحمت قاشق به دهانم می رفت و نانا (که خوشا به حالش) را پدرم بغل می کرد و به طویله خانه می برد تا پستان مادرش را بمکد.

خاطرات من از سه سالگی شروع شد، وقتی که زری منو با پارچه های قرمز رنگی به نام شمد (که در کارگاههای دستی ریسندگی به نام کچال بافته می شد) به پشتش بست و برای بردن غذا به صحرا آماده شد. پدر و مادر و برادرانم توی گندمزار مشغول درو بودند و خواهرم با قابلمه ای به سر و بسته ای   در دست راهی صحرا شده بود. آوازها دلنشینش را هنوز به یاد دارم ، برایم می خواند یه داداش دارم کاکل به سره ، اسمش صفدره ته تغاری پسره، گوش داره مو نداره ،  چش داره اهو نداره، . . . 

 با اوزاهای زری خوابم برد تا اینکه صدای مادرم را شنیدم که ارام منو از پشت زری برداشت صورتم را بوسید و دست پدرم داد، ریشهای ضمخت پدر با بوسه های  لبهای عطش الودش را هنوز به خاطر دارم. سفره ای پهن شد و با برادرانم نزدیک نهر اب کنار زمین نشستیم. در ان گرمای تابستان زیر سایه درخت بید نسیم خنکی می وزید که لذت بخش بود. پدرم لقمه های غذا را با تانی برمی داشت و چندتا درمیان لقمه ای کوچک در دهان من می گذاشت و میگفت خوشا به حال قنبر چه خدم و حشمی داره؟ ( می خندد). هنوز وسط غذا بودیم که صدای جماعتی تمام حواس ما را پرت کرد، بزی در جلوی جمعیت می دوید و صدای سلمان و پسرانش می امد که فریاد می زدندٰ، صاحب مرده بی خیر رو بگیرید. حیوان طرف درخت آمد و کنار نهر ایستاد ، مادرم چندتا هش و های  کرد تا سلمان و پسرانش رسیدند دور حیوان رو گرفتند و خواستند بگیرنش که حیوان رم کرد وسط سفره، پدرم بلند شد و با دسته چوب حیوان رو فراری داد و به سلمان گفت توی خاک بر سر یک بز رو نمی تونی بگیری ، این وضع غذا خوردن منو بچه هام تو این افتابه؟ هنوز حرف پدرم تمام نشده بود که پسر سلمان از حرف پدرم رنجید و به اصطلاح غیرتی شد و با دسته چوبش به پشت کمر پدرم کوبید و همین کارش باعث شد که پدرم با مشت دماغ پسر سلمان را تو صورتش له کنه و دعوا شروع شد. حیدر دوید و یک چوب را از وسط زمین برداشت و به دعوا اضافه شد در کمتر از دقیقه ای یک دعوای خونین راه افتاد همسایه های زمین کشاورزی که با صدای جیغ مادر و خواهرم متوجه دعوا شدند رسیدند، کد خدا رحیم که از قضا در همان حوالی بود سوار بر خر طرف زمین ما اومد و اول از همه پسر سلمان رو دید که با صورت پر از خون بیهوش روی زمین افتاده بود، داد کشید صادق بس کن چه خبرته، وحوش، حیا کن بچه مردم رو کشتی ، خلاصه حضور کدخدا دعوا رو تموم کرد و همه دست نگه داشتند بیچاره عبدالله همسایهء ما که طرف دعوا نبود یه ضربه چوب خورد که باعث شد یکی از انگشتانش بشکنه و از درد ناله می کرد و می گفت نامسلمونا حیا کنید، دستم تیکه شده. من هم کنار درخت گریه می کردم و نگاه می کردم. سر پدرم شکسته بود و از سرش خون می اومد و سلمان روی زمین نشسته بود و به بچه اش رو نشون میداد و می گفت: پسرم مرد.

کدخدا شروع به دادو بیداد کرد و گفت: مگه این روستا صاحب نداره که مثل حیوون افتادید به جون هم؟ حیا نمی کنید که من اینجا هستم و اینطور همدیگه رو لت و پار کردید؟

رو به پدرم کرد و گفت: مشهدی صادق از تو انتظار نمی رفت ، از قدیم گفتند حرمت امامزاده رو متولیش نگه می داره، اینجوری حرمت بزرگ ده را نگه می داری تو که برادر زاده من هستی؟ سلمان، تو از کجا پیدات شد که اینطور ریختی وسط سفره این بیچاره، یه نگاهی به طفل معصوم قنبر بنداز داره دل باد میده؟ باشه تا به حساب همه شما برسم. آب بدم که زمینتون رو سبز کنید و گندم بخورید که وحشی بشید و به جون هم بیافتید؟ نه، این وضع آبادی نمی شه؟ غروب بیاید سرای من تا تکلیف شما رو مشخص کنم. شما دو تا که همیشه با هم بودید چی شد اینطوری با هم سرشاخ شدید؟ این بز از کجا اومد وسط ناهار این بدبختها؟

سلمان اب دهنش رو قورت داد و گفت رحیم خان ، این بز نذری هست که دادم رضا قصاب اونو بکشه، پای شلش رو پای بز لغزید و بز رمید، دنبالش کردیم اومد سر زمین صادق تا بخواهیم بگیرمش اومد وسط سفره ، من که غرضی نداشتم، یه بخشش هم مال صادق بود به والله به عیالم گفته بودم که سهم صادق رو نگه داره، حق داره گردنم. حالا این وضع پسرم هست واین وضع من و صادق؟ کدخدا سری تکون داد و گفت مشت صادق دست مریزاد واسه یه لقمه غذا داشتی ادم می کشتی؟

پدرم گفت به خدا خسته بودم یه چیزی به سلمان گفتم، پسرش حق نداشت با چوب بکوبه تو کمرم؟

کدخدا رفت طرف خرش و گفت: بز رو بدید ملاجعفر خودش می دونه چیکارش کنه ، می گم فردا شب تو تکیه ابگوشت درست کنند، شما دوتا بیاید اونجا باهم اشتی کنید ، سلمان، تو هم به پسرت بگو سه تا بار خر هیزم بیاره تو حیاط من خالی کنه تا بزرگتری کوچیکتری رو بفهمه، صادق، تو هم فردا یه پسرت رو بفرست سر زمین من یه روز کارگری کنه تا هم تو و هم پسرات بفهمید که این ده صاحب داره. کدخدا راهشو گرفت و رفت طرف ابادی.

مادرم صورت پسر سلمان را شست و کمی آب قند توی دهنش کرد و اون به هوش اومد. خلاصه ناهارمون زهر شد و پدر و برادرام کار رو شروع کردند و سلمان هم با پسراش بز رو طرف ابادی بردند. سر پدرم رو با پارچه شمد بستیم، خدا رو شکر دست و پای داداشام کبود شده بود ولی چیزیشون نشد، فقط دلم به حال عبدالله همسایمون سوخت که این وسط یه انگشتش شکست. جالب هست که بدونید من تا مدتها یه چوب بر می داشتم به در و دیوار و درخت می زدم و می گفتم ایندفعه من هم می خوام باشم.(می خندد)

اما این موضوع تا مدتها ذهن منو مشغول کرد؛ که چرا ما با هم حرف نمی زنیم؟ با همه ایثاری که همیشه در حق هم داریم چرا یه دفعه اینهمه بی ملاحظه می شویم؟. همین الان هم این موضوع هست، یه نگاهی به رانندگیمون بکیند همش داریم بوق می زنیم، یه خانم رو پشت رل ببینیم که کمی توانائیش در روندن ماشین کم باشه، صد تا متلک بارش می کنیم. باور کن پسرم این غم هنوز با من هست. شما ببینید که از اون موقع تا حالا اینهمه مردم سوادشون بیشتر شده ، اینهمه مدرسه ساخیتم، اینهمه معلم داریم و اینهمه روحانی داریم، اونوقت اینهمه شکایت توی دادگستریهامون داریم ، می رویم اونجا تمبر باطل می کنیم و وکیلی می گیریم و هزینه می کنیم که همدیگه رو محکوم کنیم. بروید ببینید چقدر از این دعواها مال همین چیزهای پوچه؟ حالا اون موقع یه کدخدا واسمون قضاوت می کرد و در عرض یک دقیقه حکم می داد؛ حالا چند سال توی راهروهای دادگاه دنبال هم می کنیم. پسرم، من  بزرگ شدم ، پیر شدم ولی این مشکلات هم همزمان با من بزرگ شدند و کهنه شدند.

لطفا" نظر خودتان را در مورد این داستان بفرمائید و حقیر را در ورایت گفته های شیرین این پیرمرد دوست داشتنی همراهی کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد