مانده بر سر دو راهی تکلیف، چه کنم؟
بر سر آن بمانم یا مصلحت گزیده کنم؟
مانده ام با این همه آدمای بی وجود!
چگونه توانم خالصانه گلایه کنم؟
مانده با کوه درد بر سینه ی گداخته ام؟
شاید که بایدم باز توبه کنم؟
شاید نیت من ناخالص است؟
شاید واجبست که ره رفته را اقاله کنم؟!
من و نفس و دنی و دونی! نمی دانم!
کار کدامین یکیست حال کنونی ام؟
هرچه فریاد زدم گویی بی صدا تر شدم؟
بر در بسته آنقدر کوفته ام که بی نوا تر شدم!
آه! ای آتش بی امان نیمه شب رهایم کن؟
آه! ای خیال کودک گل فروش رهایم کن!
وسع تکلیفم مگر بیش ازاین است؟
که باید آن را اقامه کنم؟
در ره آیین حق پرست چه کم گذاشته ام!؟
که باید بر آن بیش از این اضافه کنم؟
خدایا به حرمت شبهای بی صدای شهیدان!
به حرمت مردان پاک چالدران و مهران و آبادان!
سینه ای فراخ تر از اینم بده یا رب!
تا شاید اینهمه مصیبت را تحمل کنم؟
رنج دیدن آدمای مسخ زبون در هم کشیده را!
چهره ها ی حرام خورده ی مال یتیم بالا کشیده را؟
از آن بدتر،سکوت بدن های بیدار خفته را؟!