سلامت از نگاه ملی

لطفا با شرکت در نظرسنجی های این وبلاگ به شناخت افکار عمومی کمک کنید

سلامت از نگاه ملی

لطفا با شرکت در نظرسنجی های این وبلاگ به شناخت افکار عمومی کمک کنید

داستانهای دکتر قنبر (داستان سوم مرگ زری)


فصل برداشت سیب زمینی تمام شده بود و ما تمام دارو ندارمون رو برای خرید یک قاطر خوب دادیم. زمستان شروع شده بود و خاله زنک بازیهای اهالی روستا که حالا داشتند وقت استراحتشان را می گذراندند شروع شده بود. در این خلال گیر دادن به زری بیشتر از بقیه بحث فامیل شده بود. عصر یکی از روزهای  زمستان بود که زن کدخدا که نامادری مادرم می شد خونه ما اومد و به مادرم گفت: فاطمه جان امشب پدرت و عمو رضا خدمت می رسند و امر خیری دارند. . . . .

مادرم خوشحال شد و گفت قدمشان روی چشم. تمام نگاههای خانواده به زری دوخته شده وبود. و مانده بودیم که چه کسی رو می خواند واسه خواهرم درنظر بگیرند. مادرم بیشتر از همه نگران بود و موقع نماز مغرب صدای بلند دعای اونو می شنیدم که می گفت: خدا یا خودت این دختر رو عاقبت به خیر کن. اما مشخص بود که همه اعضای خانواده نگران بودند. آخه در اون زمان کسی نمی تونست به کدخدا جواب منفی بده. نیم ساعتی بعد از نماز بود که کدخدا اومد و عمو رضا که عموی مادرم می شد همراهش بود. شام رو ته چین خوشمزه ای داشتیم که با هم خوردیم. مادرم سعی کرد که برای کدخدا سنگ تمام بزاره، چون لحظات پراضطرابی بود و لحظه لحظه اون برای ما حیاتی بود و می خواستیم بدونیم که تنها خواهرم خونه چه کسی میره. کدخدا از قدیم ها صحبت کرد از مادرم که کوچیک بود و چقدر مورد  علاقه اش بود و مادربزرگ مادری ام که چقدر این دختر رو دوست داشت و . . . . تا اینکه حجت رو برای مادرم تمام کرد که حرف روی حرف کدخدا نیاره. کدخدا به پدرم گفت مشهدی صادق من دخترم رو به تو دادم تا فردای قیامت پیش برادرم سربلند باشم و حالا هم می بینم که خدا رو شکر زندگیتون خیلی خوب و خوش داره پیش میره و قطعا دعای خیر برادرم پشت سر من هم هست. حالا می خواستم، زری رو برای پسر عمو رضا خواستگاری کنم. درسته که طالب کمی ساده هست ولی تنها پسر عمو رضا هست  عمو رضا ریش گرو می زاره که همه زندگیشون رو تامین کنه. اون چند تا دخترش هم اگه به امید خدا صاحب بگیرند، دیگه همین طالب است و عمو رضا که ماشاءالله از همهء ما وضعش بهتره و . . . .    . مادر و پدر و برادرام همه خشکشون زده بود. پدرم رو به کدخدا کرد و گفت : کدخدا شما می فرمائید که این پسر کمی ساده است؟ طالب هر روز داره در انظار مردم ادرار می کنه، هر روز با سنگ دنبال خر و چهارپا می کنه؟ من چطور می تونم یه دونه دخترم رو به این پسر بدم. شما دارید منو با طالب مقایسه می کنید که می فرمائید من با دختر عموم ازدواج کردم و حالا باید دخترعمو رو به پسرعمو بدم؟

کدخدا کمی رو ترش کرد و گفت: مرد حسابی حالا اگه طالب زن گرفت و خوب شد اونوقت چی می گی؟

پدرم گفت: کدخدا حالا اگه خوب نشد تکلیف دختر دسته گلم چی می شه؟

کدخدا رو به پدرم کرد و گفت : مشت صادق کمی حیاء کن؛ یعنی می گی که من صلاح نوه ام رو نمی خوام؟ یعنی می  خوای بگی که بیشتر از من می فهمی؟ خجالت هم خوب چیزیه یک عمری تو رو زیر پر و بالم گرفتم که حالا جلوی مشت رضا روی منو زمین بندازی؟ بارک الله صادق  بارک الله بر من که برادرزاده ادب کردم، پیش خودم گفتم تو هم مثل اکبر پسر دیگه منی ، نمی دونستم واسه یک ضعیفه داری منو سکه یه پول سیاه می کنی؟

مشت رضا هم می گفت: اشکال نداره کدخدا رحیم خدا بزرگ پسر من هم که بی زن نمی مونه ، حالا مشت صادق منو قابل ندونست ، شما خودتو ناراحت نکن.

کدخدا از جاش بلند شد و رفت طرف در و درحالیکه تمام بدنش می لرزید به پدرم گفت: من هنوز زمینهای پدرت رو به اسمت نزدم و نخواهم زد ، منتظر می مونم تا یک هفته دیگه جواب منو بدی اگر جواب دادی که خوشا به حالت وگرنه سال بعد باید بری سر زمین مردم بیگاری کنی. این حرف آخر کدخدا بود و  از خونه ما رفت بیرون و عمو صادق هم دنبالش راه افتاد.

خونه ما شد ماتمکده، پدرم می گفت اگر بیگاری بکشم به والله تن به این خفت نمیدم. تا نیمه های شب همه توی فکر بودند. پدرم  همش خودشو نفرین     می کرد و می گفت: لعنت به تو صادق اگه بخوای واسه چند وجب زمین با این داماد الدنگ بی عقل آبروی دنیا و آخرتت رو به باد بدی.

کار زری هم شده بود گریه کردن ، مادرم بیچارهء من تمام روز رو گریه می کرد، یه نگاه به موهای بلند و صورت زیبای زری می انداخت و جلوی دهانش رو     می گرفت تا صدای گریشو نشوند. مادرم به پدرم می گفت من فکر می کردم پدرم می خواد برای زری یه  خواستگار آِژان از شهر  بیاره، آخه چند تا دختر به زیبایی زری تو این ده هستند؟ فردای اونشب زمزمه های این خواستگاری توی دهات پیچید، وقتی شب بعد خونه خاله کبری رفتیم تا به اصطلاح شب نشینی کینم ، پسر خالم که 5 سال از من بزرگتر بود منو کشید گوشه ای و لپ منو کشید و گفت چطوری برادر زن طالب؟ بعد کلی خندید.

داستان این خواستگاری شد مایه رسوایی ما. همه اعضائ خانواده مونده بودند که جواب کدخدا رو چی بدند. تا اینکه حیدر به پدرم گفت: من امشب زری رو به بهانه بدحال شدن می برم شهر آمل ولی نمی دونم خونه کی بریم. ما باید یکی دو ماهی رو اونجا باشیم تا آبها از اسیاب بیافته؟

مادرم گفت من میرم با زن ملا محمد صحبت می کنم تا ببینم توی شهر کی رو دارند. مادرم همون شب راهی منزل ملا محمد شد و با زن ملا صحبت کرد. ظاهرا" ملا محمد هم حسابی از ظلم کدخدا شاکی شده بود و می گفت این کدخدا آخرش لال میمیره ، ظلم کردن به مردم عاقبتش رسوایی و بدنامیه .    زن ملا به مادرم گفت: فاطمه جان برادرم توی آمل هست و کنار رودخانه هراز ، خونه داره الآن سی ساله که بچه ندارند؟ بزار زری بره اونجا هم دخترشون بشه هم همدم تنهایی اون دوتا پیرمرد و پیرزن. مادرم خیلی خوشحال شد و با گرفتن تضمین از بابت اینکه پسر نامحرم نره تو اون خونه و . . . قبول کرد.

سه شب بعد از شب خواستگاری، زری و حیدر سوار قاطر شدند و طرف آمل راه افتادند. زری با نامه ملا محمد و همراهی برادرم حیدر رفت خونه حاج سیف الله که مرد بسیار محترم و مومنی بود و زن مهربان حاج سیف الله که مثل شمع دور زری می گشت. برادرم بعد از دو روز و بعد از اینکه خیالش بابت همه چیز راحت شد به روستا برگشت. کل ده شده بود شایعه. زن عمو رضا که مرغ رو از قفس پریده دیده بود کلی شایعه توی ده پخش کرد. یکی می گفت زری رفته خونه یه پیرمرد پولدار، یکی می گفت زری رو توی یه رقاصخونه با چهارتا مرد دیده ، یکی می گفت زری مریض بود و عمو رضا قبول نکرد که زری رو به عنوان عروسش بپذیره. اگرچه این حرفها خیلی ناراحتمون می کرد اما برای ما آنچه مهم بود این بود که زری توی شهر داشت کنار یه خانواده محترم زندگی می کرد. البته از حق نگذریم ملا محمد هر وقت می رفت بالای منبر از دروغ  و بهتان و غیب حرف می زد و عواقب اون رو می گفت اما هنوز از منبر پائین نیومده مردم داشتند در مورد زری حرف می زدند و از پدرم که روی کدخدا رحیم رو که عموی اون می شده رو زیرپا انداخته حرف می ردند، راستش یه جوری حرف می زدند که انگار وظیفشون بود که ظلم رو قبول کنند و هرکسی قبول نمی کرد آدم بی آبرویی بود.( راستش جهل مردم پایانی نداشت) کدخدا رحیم هم دائم داشت به مردم می گفت: اگر من افتادم مردم کار صادق هست، کار این نمک نشناس بی غیرت هست، کار این نمک خورده و نمکدان شکسته است و اینکه فاطمه رو از ارث محروم می کنم و آخر اینکه: خدا از مشت صادق بگذره من نمی گذرم که اینطور اخر عمری منو بی آبرو کرد.

یکماه از رفتن زری گذشت. پدرم یک شب به مادرم گفت دیگه طاقت دوری زری رو ندارم ، میرم شهر تا ببینمش و یک لنگه سیب زمینی به حاج سیف الله بدم تا نگه نونخورشون رو اوردند واسه ما، اگرچه مرد محترمی هست و می دونم که اصلا مال این حجرفها نیست اما ادم باید خودش فکر همه جوانب رو بکنه.

پدرم اول طلوع آفتاب راه افتاد و طرف شهر رفت تا کسی اونو هنگام ترک دهات نبینه. خلاصه رسید آمل، در خونه حاج سیف الله رو زد و دید کسی در خونه رو باز نمی کنه. از همسایه ها سراغ اهالی خونه رو گرفت که یکی از همسایه ها بهش گفت: \اج سیف الله آخر عمری یه دختر  رو از دهات اورده که سیل  داشت، حالا هم زنش مریض شد و هم دختره که توی مریضخونه هستند. پدرم که انگار یه آوار روی سرش خراب شده بود با قاطر طرف مرضخونه دوید که اون موقع بهش می گفتند مریضخونه سالر که هنوز هم ساختمونش هست و البته نمی دونم الآن اسمش چیه؟ اما هنوز هست.

وقتی پدرم رسید اونجا حاج سیف الله دم در بیمارستان داشت گریه می کرد و می زد توی سرش و قتی پدرم اونو شناخت رفت پیشش و گفت حاج سیف االله چی شده زیر من الآن کجاست؟ حاج سیف الله خودشو انداخت زیرپاری پدرم و همش می گفت مشت صادق امنتدار خوبی نبودم. مشت صادق منو حلال کن. مشت صادق دخترت مرد. پدرم با شنیدن این جمله از حال رفت و جمعیتی که دورش رو گرفته بودند و دلداریش می دادند. خلاصه پدر بیچاره ام . زری رو سوار قاطر کرد و طرف روستا راه افتاد خدا می دونه کا پدرم توی مسیر راه طولانی روستا تا شهر چه  نجواهایی با زری داشت و چه آه و دردی که در دل جنگ و کوه پیش خدا و توی اون تاریکی شب نکشید. شبی که برف شدید هم می اومد و اگر پدرم نمی جنبید باید با زری با هم دفن می شدند. شاید هنوز به سحر مونده بود که صدای فریاد پدرم که توی حیات واستاده بود همه رو بیدار کرد. مادرم بلند شد و از خونه زد بیرون، اول همه فکر کردیم توی حیات خونه گرگ اومده و کسی رو دریده، وقتی چراغ فانوس رو برداشتیم و بیرون رفتیم ، پدرم رو دیدم که روی برفها نشسته بود و به مادرم می گفت زن، بیا هلاک شدم، ببین این دختر چقدر تنبل از امل تا اینجا رخت سفید عروس پوشیده و روی قاطر افتاده، فاطمه جان زری رو آوردم ببین چه قد کشیده ای داره ببین چطور داره سر و پاهاش می خوره زمین بیا فاطمه بیا حیدر بیا صفدر، قنبر بیارید بهش بگید آبجی زری اومده تا وقت بهار اون ببره سر زمین. نعره های برادرام و گریه و شیون مادرم و جیغ های خودم تمام اهالی روستا رو از خواب پروند. هنوز صبح نشده خونه ما اونقدر شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن نبود. دکترها به پدرم گفته بودن هیچکس نباید زری رو ببوسه یا بهش دست بزنه فقط باید یه غسل سر سری بکیند و دفنش کنید. خلاصه ارزوی بوسیدن صورت زری رو مادرم به گور برد. کدخدا رحیم هنوز طلبکار بود و حتی مراسم دفن زری رو نیومد. هرجا می نشست می گفت اه من فاطمه و صادق رو گرفته و . . . . . واقعا" زمستان بدی بود حتی بهارش برای ما غمناک ترین بهار عمرمون بود. با وساطت بعضی از فامیل و مثلا گذشت کدخدا زمینها رو کدخدا از پدرم نگرفت و ما همچنان سر زمین خودمون بودیم.

پسرم قصه زری منو تا سالهای سال به این فکر انداخت که شاید یه روزیبتونم کاری رو واسه امثال زری بکنم. یه جوری که بشه این تهدیدها رو از روی جنس زن گرفت. خوب اون موقع خیلی کوچیک بودم اما واسه بزرگ شدنم خیلی برنام  داشتم و دوست داشتم که یه دختری مثل زری خدا بهم بده و مثل یه شیر ازش مراقبت کنم. فکر می کردم با گذشت زمان بتونیم کمی احترام به زن رو نهادینه کنیم بتونیم نگاه به زن رو تغییر بدیم. با وجود اینهمه تغییراتی که ما در حال حاضر می بینیم، اما واقعیت این هست که زن در کنار همه پیشرفتهایی که به خصوص در این دو دهه اخیر داشته و حتی وزیر بهداشت ما یک زن هست، اما هنوز خیلی از مشکلات سابق رو داره و حتی زن امروز مشکلات بسیار سخت تری رو اره تجربه می کنه. به خصوص اینکه هنوز و در شکل وسیعی داریم می بینیم که افراد شرور اولین جایی رو که فکر می کنند می تونند راحت تر آسیب بزنند همین حوزه زنها هست ، حالا یا کیفشون هست و یا تجاوز هست و یا منزل زنهای تنها و .  . . اینها نشون میده که ما باید بسیار بیشتر زن رو در جامعه خودمون تقویت کنیم و با حرفهای بی اساس فمنیسمی و یا تحجر گرایی نباید نسل امروز را از نظر ذهنی آلوده کنیم. درسته که دیگه امثال عمو رضا و کدخدا رحیم ، نیستند که بخواهند واسه دختر مردم تعیین تکلیف کنند، اما شناخت مردم از همدیگه خیلی سخت شده، به راحتی فریب چرب زبانی خانوداه ها رو می خوردند و البته هم خانواده پسر و هم دختر، اما در مورد خانواده دختر این احتمال کمی بیشتره که فریب بخورند. درسته که امثال طالب رو واسه خواستگاری دختری مثل زری کسی نمی بره اما اونقدر جوان ظاهرا" سالم داریم که اعتیاد به شیشه و . . . دارندو دیوانگی اونها به مراتب از امثال طالب بیشتره ، لااقل اینکه طالب ادمکش نبود و تنها از نظر ذهنی مثل بقیه نبود. امروز داریم می بینیم که اسید پاشی رو داریم و خیلی از مسائل رو که منو مجبور می کنه باز تکرار کنم که خیلی از مشکلات همراه با بزرگ شدن من واقعا" بزرگ شدند و حتی لاینحل موندند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد