نمی دانم، این باد ویرانگر انسان کش به خاطر نفرین کدام دل شکسته ای بر این شهر وزیدن گرفته است. مثل دیوانه ای در کوچه پس کوچه های قدیمی این شهر پرسه می زنم و دیوارهای گلی را بو می کشم که شاید ته مانده نفس های تختی و . . .
رجبعلی خیاط ها را حس کنم. نمی دانم چرا صدای ضجه کودک گرسنه و پیرزن نیازمند به سختی شنیده می شود. نمی دانم چرا به شنیدن دردها و گذشتن از گذرها عادت کردیم. نمی دانم چرا بنی آدم اعضای یکدیگرند جایش را به روایت پوچ گلیمت را از آب بیرون بکش داده. نمی دانم که چرا دلسوخته عشق فریاد می زند: درد مرا فقط خدا می داند؛ آندم که دلبرم به من گفت: دست مادرم ببوسم که در این شهر خراب جرعه زهر هلائل چو سم عشق خوراکم ننمود. نمی دانم میان اینهمه فریادچه کسی را تاب ایستادگی و ماندن است. هنوز بر در و دیوار شهر قامت مردان استواری چون همت هست و هنوز چهره پرصلابت چمران پیداست که ما چنین بی خیال و بی عار شدیم. نمی دانم چرا عشق در شیشه های بلورین اسید خاتمه یافت و دست دوستی با شمشیر خیانت بریده می شود. خدایا کمک کند تا رها شوم از اینهمه سختی از اینهمه درد که از تارکم تا بند بند انگشتانم در حال جویدن من است. شرمت باد ای روزگار ،شرمت باد ای روزگار.
نوسنده : مهدی اسفندیار
بیا تا زمستی حکایت کنیم
زمستان بی سر روایت کنیم
بگوئیم حاج همت که بود
امیر سپاه محمد(ص) که بود....